توكل
بعد مىفرمايد: و من يتوكل على الله فهو حسبه .تقوا بيشتر جنبه عملى دارد،توكل بيشتر جنبه روحى دارد.هر كسى كه به خدا توكل كند،كار خود را به خدا بسپارد،خدا كافى است. ولى كار به خدا سپردن كار سادهاى نيست،يك ايمان بسيار راستينى مىخواهد كه انسان كار خودش را به خدا بسپارد،و اگر انسان كارش را به خدا بسپارد حس مىكند كه او كافى است و ديگر به هيچ چيزى احتياج ندارد. ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا خدا امر و فرمان خودش را مىرساند،يعنى آنچه كه خداوند امر و اراده كرده است تخلف پذير نيست. خداست كه براى هر چيزى حد و اندازه قرار داده است،اما خود او كه حد و اندازه ندارد،يعنى هر سببى از سببها كاربرد محدود دارد،چون در تحت قدر و اندازه قرار گرفته است،الا ذات مقدس حق تعالى كه كاربرد نامحدود دارد،يعنى كار را به كسى مىسپارى كه مانع در مقابل اراده او معنى ندارد،و به كسى سپردهاى كه او براى هر چيزى حد و اندازه و كاربرد محدود قرار داده است،ولى خودش فوق حد و اندازه و كاربرد محدود است.پس هر كه به خدا توكل كند او كافى است.در تقوا اين جور گفتيم:هر كسى كه تقواى الهى داشته باشد خدا راه بيرون آمدن از مشكلات را براى او فراهم مىكند و خدا به او روزى«لا يحتسب»مىدهد.در اينجا مىگوييم: و من يتوكل على الله فهو حسبه گويى كار را از هر جهتيكسره مىكنيم:هر كسى كه به خدا توكل كند[خدا]كافى است،احتياج به هيچ چيزى ندارد.اين است كه در آيه ديگر مىخوانيم: افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد (4) .
حافظ در همين زمينه شعر خوبى دارد،مىگويد:
كار خود گر به خدا باز گذارى حافظ اى بسا عيش كه با بختخدا داده كنى
توكل هم مثل تقواست.در زبان عربى(و شايد در زبان فارسى هم وجود داشته باشد،ولى من در زبان فارسى تاكنون به اين مطلب توجه نداشتم)فنى هست كه آن را جزء فنون بديعيه مىشمارند و نامش«تضمين»است.تضمين معنايش اين است كه كلمهاى ذكر مىشود و بعد متعلقى براى اين كلمه ذكر مىشود كه متعلق اين كلمه نيست،متعلق كلمه ديگرى است،و معناى آن كلمه ديگر را در اين كلمه اشراب و تضمين مىكنند،مىگنجانند،مثل اينكه در تقدير وجود داشته باشد.مثلا ما مىگوييم:سمع الله لمن حمده.در همين جمله تضمين وجود دارد.«سمع»يعنى شنيد،كه در مورد خدا ديگر زمان ندارد،شنيد و مىشنود يك معنا دارد. خدا مىشنود.اين كلمه اينجا تمام است.خدا مىشنود از براى كسى كه او را سپاس بگويد. مىشنود با«از براى»يعنى اين فعل با آن متعلق اگر چيزى در بين نباشد نمىچسبد،ولى وقتى كه مىخواهد بگويد:مىشنوند و اجابت مىكند،اين«اجابت مىكند»در ضمن است.خدا مىشنود و استجابت مىكند(مىشنود در حالى كه استجابت كننده است)مر كسانى را كه او را سپاس مىگويند.اينجا در مفهوم«سمع»،«سميع مجيب»افتاده است،«سمع و اجاب».ايندو با همديگر با يك كلمه بيان شده است.كلمه«تقوا»هم همين طور است.خود تقوا يك كلمه است، اگر آن را با«الله»يا«من الله»بياوريم(مانند تقوى الله)كلمه ديگرى در آن گنجانده شده است و مثلا معنى«خائفا من الله»مىدهد،يك چنين چيزى.
در كلمه«توكل»هم همين گونه است.اين نكته را تا به حال نديدهام كسى ذكر كرده باشد،به نظر اين جور مىآيد:توكل از ماده«وكل»است كه وكالت هم از همين باب است.«وكل»يعنى واگذار كرد.توكيل كه به اصطلاح علم صرف باب تفعيل«وكل»است،يعنى وكيل گرفتن.وكيل يعنى كسى كه انسان كار را به او واگذار كرده است،توكيل يعنى وكيل انتخاب كردن.على القاعده بايد به جاى«توكل على الله»،«وكل الله»باشد،يعنى هر كسى كه خدا را وكيل و كارگزار كار خودش قرار بدهد،و حال آنكه توكل معنايش قبول واگذارى است،يعنى متعهد شدن و قبول كردن.على القاعده اين جور است كه موكل ما هستيم،متوكل خداست،نه اينكه متوكل ما باشيم،چون ما كه كار خدا را به عهده نگرفتهايم،متوكل يعنى كسى كه كار را به عهده مىگيرد،و خداست كه بناست كار ما را به عهده بگيرد.پس چطور است كه در همه جاى قرآن كلمه«توكل»به كار برده شده است؟بعلاوه كلمه«توكل»با«على»چه ارتباطى دارد؟«توكل بر خدا»يعنى چه؟بايد بگوييم توكل به سوى خدا،نه توكل بر خدا.كلمه«على»اينجا چه معنى مىدهد؟
توكل يك امر قراردادى نيست و يك امر ذهنى محض هم نيست كه انسان در ذهنش بگويد: من توكل كردم.توكل در واقع معنايش اين است كه انسان در كارهاى خودش فقط امر خدا را در نظر بگيرد،طاعتخدا را در نظر بگيرد،وظيفه را در نظر بگيرد و در سرنوشتخودش اعتماد به خدا كند.اين را توضيح بدهم.
انسان اگر با خدا سر و كار نداشته باشد،چكار مىكند؟انسان هر تلاشى كه مىكند به منظور اين است كه سرنوشت و وضع خودش را خوب كند.انسان بالفطره طالب خوشى و سعادت خودش است.اينهمه فعاليتها و تلاشهايى كه مردم مىكنند براى چيست؟همه براى اين است كه انسان مىخواهد خودش را خوشبخت و خوشبختتر كند.پس تلاش خود انسان براى خوشبختشدن است.اگر آمدند براى انسان وظيفه قرار دادند،آن وقت انسان كارى را مىخواهد انجام بدهد به چه منظور؟چون وظيفه و تكليف است.من وظيفه خودم را انجام مىدهم.حالا كه من مىخواهم وظيفه خودم را انجام بدهم تكليف سرنوشت چه مىشود؟ تكليف آن آينده سعادت بخش من چه مىشود؟من يك وقت كار مىكنم براى اينكه به خوشبختى برسم،خودم تقريبا به خوشبختى خودم چسبيدهام و خودم خوشبختى خودم را متعهد شدهام.اما اگر انسان بخواهد در همه مسائل اين طور فكر كند كه من بينم وظيفه من چيست و خدا در اينجا از من چه مىخواهد،يك نوع جدايى مىافتد ميان كارى كه انسان مىخواهد بكند و سعادتى كه مىخواهد به دست بياورد.
اينجاست كه توكل مىگويد:تو وظيفه را انجام بده و قبول كن،تو قبول كن كه خدا از تو چه مىخواهد،سرنوشت را به او بسپار.البته وظيفه الهى يك وظيفه سرنوشتساز هست.
پىنوشتها:
4-غافر/44.
معنى شكر
«شكر»كلمهاى است كه در قرآن زياد با آن برخورد داريم.
معنى«شكر»اين است كه انسان در مقابل فردى كه از او خيرى بهوى رسيده است اظهار قدردانى كند و مثلا بگويد:من ممنون هستم.آيامعنى«شكر خدا»همين است كه بگوييم: «الهى شكر»؟نه،اشتباهاست.«الهى شكر»صيغه شكر است نه خود شكر.خود شكر چيزديگرى است.مثل اينكه كلمه استغفر الله صيغه توبه است نه خودتوبه.توبه،پشيمانى از گناه و تصميم به عدم تكرار است.اظهار الهىاستغفرك و اتوب اليك[اظهار صيغه توبه است نه خود توبه]. پسشكر يك معنى دقيقى دارد و آن عبارت است از قدردانى،اندازه شناسى،حق شناسى. لهذا«شكر»هم درباره بنده نسبت بهخدا و هم خدا نسبت به بنده به كار مىرود: ان الله شكور حليم ،خدا شكور استيعنى او طاعت بندگان را قدرشناس است.هر طاعتىكه بنده مىكند حقى دارد.خدا اجر بندهاش را ضايع نمىگرداند.
يعنى از عمل بنده قدردانى مىكند،آن را از بين نمىبرد.بنده اگربخواهد قدرشناس و شاكر باشد بايد قدر نعمتهاى خدا را بداند،يعنى هرنعمتى را بداند براى چه هدف و منظورى است و در همان مورد مصرفكند.در تعريف«شكر»چنين گفتهاند:استعمال الشىء فيما خلقالله لاجله.به كار بردن شىء در راهى كه به خاطر آن آفريده شده.
آيا شكر مثلا چشم كه خدا به ما داده اين است كه بگوييم:خداياشكر كه به من چشم دادى؟ نه.عقل،فكر،عاطفه،احساسات، فرزند،مال،سلامت،و هر نعمتى كه دارى،اگر اين نعمت را از مسيرخودش منحرف نكنى و در مسير ديگر استفاده نكنى،شاكرى.مثلازبان را خداوند عبث نيافريده است.با اين زبان مىشود حقايق راقلب كرد،دروغ گفت،به مردم آزار رسانيد،دشنام داد،بديهاى مردمرا پخش كرد،اشاعه فحشاء كرد،جعل كرد،ولى واقعا بايد حساببكنيم آيا دستخلقت زبان را براى همين به ما داده:تهمت،غيبت،دشنام؟يا اينكه مقاصد خود را به ديگران بفهمانيم.فهماندن مقاصدخود به ديگران،تعليم،ارشاد،نصيحت،شكر زبان است.پس بايدهميشه نعمتها را در راه خودش مصرف كرد.مثلا فكر و انديشه صدىهشتاد مردم در راه شيطنتها صرف مىشود در حالى كه مىتوان در راهعلم و دانش و خير و صلاح مردم به كار برد.
اى مؤمنان!ضعيف بوديد،محروم بوديد،خداوند نعمتهائىنصيب شما كرد و شما را از چنگال دشمنان رهانيد.بايد بدانيد نعمتهارا در چه راهى بايد مصرف كنيد.اين معنى لعلكم تشكرون است.
مفاد آيه،توجه دادن مردم به وضع سابق است كه عده آنها اندك بود،مردمى ضعيف بودند و خودشان و ديگران آنها را به حساب نمىآوردند،خداوند در كنف قدرت خود آنها را تقويت و تاييد كرد،روزيها رانصيب آنان كرد تا آن نعمتها را در راهى كه خداوند فرموده و سعادتآنها در آن است مصرف كنند.
يا ايها الذين آمنوا لا تخونوا الله و رسوله و تخونوااماناتكم و انتم تعلمون. اى اهل ايمان!به خدا و پيغمبر خيانتنكنيد زيرا به خودتان هم خيانت مىكنيد(مضمون آيه اين است).در اينجا نهى شده از خيانت به خدا و پيغمبر و مسلمين،و خيانتخودشانبه خودشان.احكام الهى امانت است نزد شما.آنها را ترك و تحريفنكنيد.همچنين به سنت پيغمبر،به مسلمين و خودتان[خيانت نكنيد].
خيانت به مسلمين،خيانت به خدا و پيغمبر هم هست.
شان نزول اين آيه اين است كه در جريان جنگ بدر،يكآدم ضعيف الايمان به خاطر حفظ مال و فرزند خود،يكى از اسرارمسلمين و جامعه اسلامى را افشا كرد،جاسوسى كرد.قرآن مىگويدبه خدا و پيغمبر و خودتان خيانت نكنيد.پيغمبر اكرم اسرار سياسى راخيلى مكتوم مىكرد مگر ضرورت ايجاب مىنمود.لذا نوشتهاند[اتفاقنيفتاد كه]پيغمبر آهنگ و تصميم جنگى داشته باشد و كسى بداند.
فقط مىفرمود آماده باشيد مىخواهيم به اين طرف برويم.مگر درمواقعى مانند جنگ تبوك كه فرمودند صد فرسخ[راه در پيش داريم]،دشمن قوى است،روم است نه قريش و عرب (1) . برويد به طرفتبوك.سى هزار نفر بدون تجهيز كافى،به طورى كه اكثرا مركب عادىنداشتند. زمين حره است،آتشفشانى و در مقام تشبيه مانند جگرگوسفند
چرا پوشش به عنوان وظيفه زن ذكر شده؟
قبل از اينكه من اين آيه را تفسير كنم دو مطلب را بايدتوضيح دهم تا مطلب درست روشن بشود.يك مطلب اين است كهچرا زن مكلف شده است كه خود را بپوشاند و مرد مكلف نشدهاست؟پوشش به عنوان وظيفه زن ذكر شده است نه به عنوان وظيفه مرد؟
سر اين امر واضح و روشن است و آن اينكه زن و مرد نسبتبه يكديگر احساسات مشابه ندارند و از نظر وضع خلقت هم وضعغير مشابهى دارند،يعنى اين زن است كه مورد تهاجم چشم و اعضا وجوارح و دست و همه بدن مرد است نه مرد مورد تهاجم زن.به طوركلى جنس نر و ماده در عالم اينطورند،اختصاص به زن و مرد انسانندارد،جنس نر در خلقت،«گيرنده»خلق شده است و جنس مادهبه عنوان موجودى كه مورد تهاجم جنس نر قرار مىگيرد.در هر حيوانىهم كه شما نگاه كنيد آنكه به سراغ جنس ديگر مىرود هميشه جنسنر است،در كبوتر و مرغ و اسب و الاغ و گنجشك و شير و گوسفند[و غيره]اينطور است.در هر حيوانى آنكه وظيفهاش تهاجم است وغريزه تهاجم به او داده شده جنس نر است،جنس ماده در عين اينكهطالب جنس نر است ولى به اين صورت نيست كه او به سراغ جنسنر برود،و به همين دليل است كه در انسان هم جنس نر است كه بايدبرود و خطبه كند و دختر را خواستگارى كند و اين پسر است كهبه خواستگارى دختر مىرود.خواستگارى كردن پسر از دختر يك امربسيار عادى و يك امر بسيار طبيعى و فطرى است.اين اواخر،كسانى كه ندانسته،يا بگويم تحميق شده،دم از تساوى حقوق زن ومرد مىزنند-و تساوى را با تشابه اشتباه مىكنند و خيال مىكنندتفاوت جنس مرد و زن فقط و فقط در آلات تناسلى آنهاست و هيچتفاوت ديگرى در كار نيست-مىنويسند اين عجب عادت بدىشده!چرا پسرها بايد به خواستگارى دخترها بروند؟نه،بعد از اينرسم اينجور باشد كه دخترها هم به خواستگارى پسرها بروند!
اولا اين،مبارزه با قانون خلقت است.اگر قانون خلقت را-آنجا كه دو جنسى است-در همه جاندارها عوض كرديد،اينجا هم مىتوانيد عوض كنيد.ثانيا اين خودش يك امرى است كه به اينوسيله ارزش جنس ماده بالا رفته است،يعنى جنس نر جورى خلقشده است كه طالب است و بايد رضايت او را به دست بياورد وبه همين دليل جنس نر هميشه خود را در خدمت جنس ماده قرارمىدهد.در بسيارى از حيوانات و از آن جمله انسان نفقه جنس مادهبر عهده جنس نر است(در حيوانات لا اقل در مدت باردارى يا درمدتى كه جنس ماده روى تخم مىخوابد اينطور است).احساساتجنس نر،جورى آفريده شده است كه همين قدر كه جنس مادهبه همسرى او رضايت دهد جنس نر حاضر استخود را در خدمت اوقرار دهد،و اينها بر اساس حكمتهاى بسيار بزرگى در عالم است.
«مهر»هم از همين قبيل است.اينكه گفتهاند مرد يكچيزى را به عنوان«صداق»قرار بدهد،بر اساس همين اصل و ناموس (3) است،يعنى زن بايد در مقامى خودش را معرفى كند كه بگويد اينتو هستى كه به من نياز دارى و نه من به تو،و جنس مرد بايد در شكلىظاهر شود كه اوست كه بايد چيزى به زن نثار كند تا زن در مقابل او«آرى»بگويد.مرد بايد به او هديه ببخشد. قرآن هم صداق رابه عنوان«نحله»يعنى يك تعارف بيان مىكند.اشتباه مىكنندكسانى كه مىگويند«مهر»يعنى ثمن،يعنى بها،يعنى پول براىخريد.نه،قرآن مىگويد:اين نحله و هديه است[همان طور كه]وقتى شما مىخواهيد كسى را راضى كنيد به شكلى كه نياز شما رارفع كند،شما به او هديه مىدهيد نه او به شما.
تعبير ديگر قرآن«صداق»است.صداق يعنى چيزى به علامت اينكه علاقه من علاقه راستين است،صادقانه است،دروغين نيست،براى شهوترانى نيست،براى همسرى است،براىفريب دادن نيست،از روى حقيقت است.
اساسا وضع زن با مرد در اصل خلقت متفاوت استو به همين دليل اين زن است كه خودآرايى مىكندبراى جلب مرد.مرد هرگز با خودآرايى نمىتواند نظر زنرا به خود جلب كند.زن و زيور، زن و آرايش دو موجود توام بايكديگرند.زن موجودى است ظريف و لطيف.در هر جنسى-حتىدر غير انسان هم-جنس ماده هميشه ظريفتر و مظهر جمال وزيبايى و آرايش است،و وقتى مىخواهند فتنه ايجاد نشود،به آنكهمظهر جمال است بايد بگويند خودت را نشان نده نه به آنكه مظهرخشونت و قوت است،آن كه جلب نظرى ندارد،به به آنكه جلب نظرمىكند مىگويند اسباب غوايت و گمراهى فراهم نكن.
در دنياى امروز[به كار ديگرى روى آوردهاند]و البته اينيك چيزى است كه من به طور قطع و يقين مىگويم امرى نيست كهدوام داشته باشد و آخر سرشان به سنگ خواهد خورد و به ناموسخلقت برمىگردند.اينكه زنها كوشش مىكنند براى مردنمايى،وبر عكس،پسرها و مردها كوشش مىكنند در جهت زننمايى ودخترنمايى،يكى از آن هوسهاى كودكانه زودگذر بشر است و بيشترهم در ناحيه پسرها ديده مىشود.اين ديگر يك پديده مخصوصزمان ماست و از نظر من يك پديده زودگذر است.خوششان مىآيدكه مثل دخترها لباس بپوشند و ژستهاى آنها را بگيرند،مثل آنهاآرايش كنند به طورى كه انسان وقتى برخورد مىكند نمىفهمد اينپسر استيا دختر،و به قول بعضى«مطالعات عميقترى لازم است تا آدم بفهمد اين پسر استيا دختر!».اين يك امرى است بر خلافخلقت و اصول فطرت.بشر از اين جور هوسهاى احمقانه و كودكانهزياد دارد ولى دوام پيدا نخواهد كرد.
پس يك مساله اين است كه حال كه امر دائر بوده استكه مرد و زن در معاشرت با يكديگر آنچه را كه«آزادى مطلق»
ناميده مىشود نداشته باشند،يعنى به هر شكل با يكديگر تماسنداشته باشند،چرا زن مكلف به پوشيدن شده نه مرد؟رازش همينبود كه عرض كردم.
حجاب و ترك خودآرايى در انظار عموم
بىشك،يكى از امورى كه به شهوت جنسى دامن مىزند،«برهنگى و خودآرايى زنانو مردان»براى يكديگر است كه تاثير آن،به خصوص در ميان جوانان مجرد،قابل انكارنيست،به گونهاى كه مىتوان گفت:آلودگى به بى عفتى رابطه مستقيمى با بىحجابى،برهنگى و خودآرايى در انظار عموم دارد،حتى طبق بعضى از آمارهاى مستند،هر قدراين مساله تشديد شود،به همان نسبت آلودگى به بى عفتى بيشتر مىشود،مثلا،درتابستان كه به خاطر گرمى هوا،برهنگى زنان بيشتر مىشود،به همان نسبت مزاحمتهاىجنسى افزايش مىيابد و به عكس،در زمستان كه زنان،پوشش بيشتر دارند،اين گونهمزاحمتها كمتر مىشود.
به همين دليل،دستور حجاب يكى از مؤكدترين دستورهاى اسلام است.قرآن مجيددر آيات متعددى از جمله:آيات 31 و 60 سوره نور و آيات 33 و 53 و 59احزاب،بر مساله حجاب تاكيد كرده است كه گاهى زنان با ايمان را مخاطب قرار مىدهدو گاهى همسران پيامبر صلى الله عليه و اله را و گاهى نيز با استثنا كردن زنان پير و از كار افتاده،تكليفبقيه را روشن مىسازد، به اين ترتيب با عبارات مختلف،اهميت اين وظيفه اسلامى رابازگو مىكند.
بديهى است كه برداشتن حجاب،مقدمه برهنگى،آزادى جنسى و بى بند و بارىاست كه مشكلات و مفاسد ناشى از آن،در عصر و زمان ما بر كسى پوشيده نيست.
بىحجابى سبب مىشود كه گروهى از زنان،در يك مسابقه بىپايان،در نشان دادناندام خود و تحريك مردان هوسباز شركت كنند.اين امر در عصر و زمان ما كه به خاطر گرفتارىهاى تحصيلى و اقتصادى سن ازدواج بالا رفته و قشر عظيمى از جامعه راجوانان مجرد تشكيل مىدهد،آثار بسيار زيانبارى دارد.
بىحجابى،علاوه بر اين كه از نظر اخلاقى سبب نا امنى خانوادهها و بروز جناياتمىشود، ضمنا سبب ايجاد هيجانهاى مستمر عصبى و حتى بيمارىهاى روانى نيزمىگردد كه ثمره آن سستى پيوند خانوادهها و كاهش ارزش شخصيت زن در جامعهاست.
بىشك در جامعه مخصوصا در جامعه فعلى نمىتوان زندگى زن و مرد نامحرم را بهطور كامل از هم جدا كرد،ولى در مواردى كه ضرورتى نداشته باشد،چنان كه ازاختلاط پرهيز شود،به يقين،اصول عفت و پارسايى،بهتر حفظ خواهد شد،دليل آنهم مفاسد بسيار وحشتناك و شرم آورى است كه از اختلاط پسران و دختران دركشورهاى غربى ديده مىشود
مسئله روح اينكه اشخاصى مىگويند در كجاى قرآن مسئله روح مطرحاست;در خيلى جاهاى قرآن مطرح است.از جمله همين جاست كهمردن را توفى تلقى مىكند،مىگويد ما تحويل گرفتيم و به تمام و كمالهم تحويل گرفتيم،نه اينكه بگويد شخصيت انسان عبارت است ازروح و بدن، نيمى از آن را تحويل مىگيريم،نيم ديگرش را رها مىكنيمتا تكه تكه شود.اصلا آن تكه تكه شده را جزء شخصيت انسانحساب نمىكند. تعبير«توفى»مكرر در قرآن آمده است.در يك جا مىفرمايد: الله يتوفى الانفس حين موتها .در جاى ديگر مىفرمايد: قليتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم در يك جا مىفرمايد: انالذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم در اينجا هم كه مىفرمايد: و لو ترى اذ يتوفى الذين كفروا الملائكة... بنابراين در قرآن مسئله روح مطرح است و مردن از نظر قرآنفوت نيست،از باب اينكه شخصيت انسان تنها بدن و تشكيلات وتركيبات بدنى نيست،و الا از نظر بدنى در اينكه مردن، فوت و متلاشىشدن و از دست رفتن استشكى نيست;ولى قرآن مىگويد مردنمساوى است با تحويل گرفتن به تمام و كمال شخصيت انسان بدوناينكه ذرهاى از آن مانده باشد. شخصى آمد خدمت امير المؤمنين على عليه السلام و عرض كرد: يا امير المؤمنين!من در بعضى از آيات قرآن يك تناقضى مىبينم و از اين جهت مضطرب و ناراحتشدهام.مىبينم يك مطلب را قرآن درجاهاى مختلف به صور مختلفى بيان كرده است كه با هم نمىخواند. فرمود:چه مطلبى؟بگو تا جواب بدهم،(ظاهرا در ابتداحضرت خيلى از او تقدير كردند كه سؤال طرح مىكند)عرضكرد:مسئله مردن و قبض روح.من در يك آيه مىبينم قرآنمىفرمايد: الله يتوفى الانفس حين موتها يعنى خدا نفوس و ارواح راقبض مىكند و تحويل مىگيرد.در اينجا قبض روح را به خدا نسبتداده است و مىگويد قابض الارواح خود خداوند است.در آيه ديگرمىفرمايد: قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم بگو قبضروح شما را ملك الموت[انجام مىدهد];فرشتهاى كه موكل براىقبض روح و ميراندن افراد است قبض روح مىكند.همچنين آيات ديگرىاست كه با هر دوى اينها منافات دارد،مثل اينكه مىفرمايد: انالذين توفيهم الملائكة ،يا همين آيه مورد بحث كه مىفرمايد: و لو ترىاذ يتوفى الذين كفروا الملائكة... در اين آيات مىگويد فرشتگانىمىآيند و روحها را قبض مىكنند. صحبت از فرشتگان است نه يكفرشته.پس در يك جا مىگويد خود خدا قبض روح مىكند، در جاىديگر مىگويد ملك الموت (1) و در يك جا مىگويد عدهاى از ملائكهچنين كارى مىكنند.كداميك از اينها قبض روح مىكنند:خدا ياملك الموت يا عدهاى از ملائكه؟ فرمود تو اشتباه كردهاى.اين سه تا با همديگر منافات ندارد. آنچه كه ملك الموت مىكند،به امر و اراده خداست،از پيش خودكارى نمىكند.او مجرى اراده پروردگار است بلكه مجراى ارادهپروردگار است.فرشتگان نيز مجرى اوامر و جنود ملك الموت هستند،وملك الموت امر پروردگار را به وسيله آنها انجام مىدهد.در مقام تشبيه-كه تشبيه ناقص و ضعيفى است-مثل اين است كه يك كسى كهدر راس يك مملكت قرار گرفته است فرمانى را خطاب به يك استاندارصادر مىكند و استاندار به وسيله فرماندارها آن امر را اجرا مىكند.اينعمل را،هم مىشود به فرماندارها نسبت داد،هم به استاندار و هم بهآن شخص اولى كه فرمان را صادر كرده است.البته همان طور كهعرض كردم اين تشبيه،تشبيه رسايى نمىتواند باشد.يعنى هيچ چيزىرا نمىشود به خدا تشبيه كرد.ولى مطلب اين است كه كار جهان نظامدارد،نظام علت و معلول.هر چيزى در جا و پستخود كار خودش راانجام مىدهد و همه مجرى امر و اراده پروردگار هستند. بنابراين اين آيه از آن آياتى است كه قبض روح را نه به خدانسبت داده است نه به ملك الموت، بلكه به گروهى از فرشتگان كه بهامر ملك الموت،امر الهى را اجرا مىكنند نسبت داده است. پىنوشتها 1-اسم عزرائيل در قرآن نيامده،ولى در مآثر اسلامى هست كه فرشته مقربى وجود دارد كه او را ملك الموت مىگويند.